رؤیای نیمه شب تابستان




در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، هفت ساله ام. مامان صبح زود مرا به خانه ى زن عمو آورده. صبحانه مى خوریم، اما بازى نکرده زن عمو روسرى سرم مى کند که برویم بازار؛ پس چهارشنبه است. از سر بازار که راه مى افتیم، من دست زهرا را محکم مى گیرم که گم نشوم، مهدى اما جلو جلو مى رود، مى دود حتى، و سرک مى کشد در بساط همه ى فروشنده ها. زهرا هم دست مرا محکم گرفته، چون من امانتم. ما هم قدم با زن عمو راه مى رویم، زن عمویى که همیشه قدم هاى کوتاه کوتاه بر مى دارد و تند تند راه مى رود و هدفمند. از قبل مى دانیم، آمده ایم توت فرنگى بخریم. مهدى چشمش مى افتد به یک اسباب بازى فروش. اصرار مى کند به خریدن انگشتر آب پاش پلاستیکى و مى خردش که باقى روز اسیرمان کند. من اما چشمم به دنبال میوه فروش هاست، شبیه زن عمو دنبال جعبه هاى توت فرنگى مى گردم، که زهرا یادآورى مى کند شب تولد مهساست و باید هدیه اى برایش بخریم. پس نوزدهم خرداد است. از بساط لاک فروش، دو لاک شبیه هم مى خریم. یک لاک به رنگ پوست پیازى که تازه همان روز نامش را مى شنوم و یک لاک با رنگى شبیه به همان ولى از نوع نمازى، که با کشیدن ناخن روى آن به راحتى کنده مى شود. مشغول حساب کردن پول لاک هاییم، که زن عمو با چند جعبه ى بزرگ توت فرنگى پشت سرمان ظاهر مى شود. وقت رفتن است
از لحظه ى رسیدن به خانه، مهدى مى رود به کوچه به بازى با انگشتر آب پاشش، زن عمو و زهرا توى حیاط مشغول مى شوند به درست کردن مربا و شربت توت فرنگى، و من مى ایستم در بالکن در طمع خوردن توت فرنگى هایى که پاهایم را پر از کهیرهاى قرمز رنگ مى کنند
عصر عمو مرا در آغوش مى گیرد، توى خانه ى دخترش سمیه، مرا کنار خودش مى نشاند، و بخاطر لاک پوست پیازى که هدیه آورده ام طورى با افتخار به من نگاه مى کند که احساس کنم شایسته ترین برادرزاده ى دنیام.
در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، بیست و چهارساله ام. بیست و چهارساله اى که انگار روزهاست در هفت سالگى گم شده
١٥ اردیبهشت ١٣٩٨
#رؤیاى_بهار


لج کرد با من . نشستیم کف اتاق و زل زدیم به دستهای هم . هم او بود و هم من و هم سکوت . دستهایمان را گذاشتیم کنار هم و او برایمان گفت . گفت که تا ریشه های احساست سفت نشده ، بکن این دندان هوس را . روی ذرات هوا ، طرحی از او کشید و گفت که ببین برای تو هم ماندنی نیست ، مثل تصویرش ، محو می شود از مقابل چشم هایت یک هو . گفت بفهم که حرف ها ، حتی اگر ثبت شوند بازهم مدرک نیستند ، تغییر می کنند ، تا به عمل برسند هزار شکل می شوند . گوشم را کشید که بفهمم چند رو پیام و چند خط دیدار کوتاه ، مهر نیست . 
بعد ، محکم خواباند در گوشم . سوختم و اشک ریختم و او گفت که درد سوختن ، از شکستن دل ریشه می گیرد و می دود زیر پوست و به هوا که می خورد آتش می زند جانت را . گفت دلت را سنگ کن . 
بعد ، زل زد توی چشم های سکوت . سکوت برخاست و ساک خودش و مهر ماه را جمع کرد . بعد دستش را گرفت و رفتند سمت در . قبل از رفتن ، نگاهم کرد و گفت ، قلبت را سنگی کن ، ذات انسان کار را خراب می کند . بعد هم کلی خبر بد را گذاشت توی دامنم و رفت . 
چند لحظه بعد ، آقای آبان ماه که از در آمد تو ، بی هیچ حرفی پیشانیم را بوسید ، مرا در آغوشش فشرد . بعد موهایم را که نوازش می کرد گفت ، زر زد این مهر ماه لعنتی . حلش می کنیم دو تایی . تو فقط ، مراقب قلبت باش ، که اگر زیر رگبار اسیدی غم و حسد و تنهایی سوخت ، از جنس عشق بسوزد ، مرغوب و خوش رنگ ، نه مثل یک تکه سنگ بی ارزش ، سیاه .
بعد ، من مانده بودم و عطر آقای آبان در هوای اتاقم و فکر اینکه ، چرا ، وقتی می دانی مشکل از خود توست ، دردهایت بیشتر فرو می روند توی جانت .

" رویای آشفته - اول آبان 1393 "


ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم . همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره . تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 


فکر کرد مغزش شبیه به جوانى است که در گرماى مرداد ماه ، نشسته باشد جلوى شومینه و هربار که غصه ها به سراغش بیایند ، لرز بگیرد و لایه اى کت به لباس هاى تنش اضافه کند . انگار که با هر تکه لباس، لایه هاى زیرین دم کنند و بیشتر به او بچسبند و تنش بیشتر رو به انحلال برود اما لرز کم نشود . انگار که هر لایه ، تکه اى از ترس ها و نداشته ها و گذشته نابود شده است . 

صداى دکتر را شنید که گفت" گوشیت رو بگیر ، بده مامانت نگهش دارى تو که هى مى زنى شیشه اش رو مى شى " . گوشى را پس گرفت ، جواب آزمایش را از سایت دانلود کرده بود و نرفته بود نسخه پرینتى را تحویل بگیرد . نگران بود حالا که خودش از سر بى خیالى با نسخه PDF آمده ، نکند دکتر هم جواب آزمایشش را ، تنها بخاطر پول ویزیت ، سرسرى بگیرد . شبیه همه ى پسرانى که حالا مى فهمید ، به خاطر دختران دیگر به او ، به او نزدیک شده اند و در لحظه هاى وابستگى سرسریش گرفته اند . 

دکتر دفترچه را باز کرد و در حال نوشتن بلند بلند گفت : "هیچیت نیست . فقط معده ات اوضاع اش خرابه ، که اونم امپرازول مى نویسم . با یه آمپول ."

دفترچه را بست و داد دستش . لبخندى الکى زد و خارج شد . توى ذوقش خورده بود . توقع داشت دکتر سرى تکان بدهد و ابراز ناامیدى کند تا او ، ته دلش امیدوار شود . هدفون ها را گذاشت توى گوشش . تلاش کرد درد آمپول را تصور کند . بعد کم کم همه ى درد هاى زندگیش جلوى ذهنش نقش بست . انگار که کمدى از لباس هاى بافت، در برابر جوانى لرز گرفته .

#رویاى_مرداد #دست_نوشته 

٢ مرداد ١٣٩٦


توی خانه صدای رشید بهبودف می ­پیچد، کوچه­ را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ­ی براق. من اما، نشسته ­ام روی مبل و زل زده ­ام به پنجره و منظره ­ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ­ام وسط یک خانه ­ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده ­اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می ­کنند. دخترعمه ­ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می­ کنند. عروس ­ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می ­کنند و  از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می ­زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می ­کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث ی مردهاست. دلم اما پیش بچه ­هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته ­اند و به ترک دیوار می­خندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ­ام حس می­کنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می ­زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم ­خیز می­ شوند.  صدای زنگ که به گوش می ­رسد، یکی از دخترعموها می­ دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می ­گذارد توی سینی و سینی را می ­دهد دست یکی از نوه­ ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می ­شود، عطر شربت می­زند زیر بینی ­ام. میخکوب می­ شوم و دلم می ­خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می ­زنم، سرمای دلتنگی می­ دود زیر پوستم. هنوز نشسته ­ام روی مبل، زل زده ­ام به پنجره و منظره­ ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی ­شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می ­رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مرغ عشق Glen فيلتر شني مجله دیجیتال سایت سازان برتر وبلاگ شخصی ستاره شهر شرکت فراز آراد داتیس دانستنی ها net-russia.parsablog.com فروشگاه تجهیزات تاسیسات الوپکیج