فکر کرد مغزش شبیه به جوانى است که در گرماى مرداد ماه ، نشسته باشد جلوى شومینه و هربار که غصه ها به سراغش بیایند ، لرز بگیرد و لایه اى کت به لباس هاى تنش اضافه کند . انگار که با هر تکه لباس، لایه هاى زیرین دم کنند و بیشتر به او بچسبند و تنش بیشتر رو به انحلال برود اما لرز کم نشود . انگار که هر لایه ، تکه اى از ترس ها و نداشته ها و گذشته نابود شده است . 

صداى دکتر را شنید که گفت" گوشیت رو بگیر ، بده مامانت نگهش دارى تو که هى مى زنى شیشه اش رو مى شى " . گوشى را پس گرفت ، جواب آزمایش را از سایت دانلود کرده بود و نرفته بود نسخه پرینتى را تحویل بگیرد . نگران بود حالا که خودش از سر بى خیالى با نسخه PDF آمده ، نکند دکتر هم جواب آزمایشش را ، تنها بخاطر پول ویزیت ، سرسرى بگیرد . شبیه همه ى پسرانى که حالا مى فهمید ، به خاطر دختران دیگر به او ، به او نزدیک شده اند و در لحظه هاى وابستگى سرسریش گرفته اند . 

دکتر دفترچه را باز کرد و در حال نوشتن بلند بلند گفت : "هیچیت نیست . فقط معده ات اوضاع اش خرابه ، که اونم امپرازول مى نویسم . با یه آمپول ."

دفترچه را بست و داد دستش . لبخندى الکى زد و خارج شد . توى ذوقش خورده بود . توقع داشت دکتر سرى تکان بدهد و ابراز ناامیدى کند تا او ، ته دلش امیدوار شود . هدفون ها را گذاشت توى گوشش . تلاش کرد درد آمپول را تصور کند . بعد کم کم همه ى درد هاى زندگیش جلوى ذهنش نقش بست . انگار که کمدى از لباس هاى بافت، در برابر جوانى لرز گرفته .

#رویاى_مرداد #دست_نوشته 

٢ مرداد ١٣٩٦


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه ادبیات متوسطه اول چهاردانگه چوپ ترمووود ایران کویر رایانه David blsco یک پله تا خدا استادیو بازیسازی اسپارک جراحی زیبایی بینی دنیای خانه هوشمند