توی خانه صدای رشید بهبودف می پیچد، کوچه را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ی براق. من اما، نشسته ام روی مبل و زل زده ام به پنجره و منظره ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ام وسط یک خانه ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می کنند. دخترعمه ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می کنند. عروس ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می کنند و از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث ی مردهاست. دلم اما پیش بچه هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته اند و به ترک دیوار میخندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ام حس میکنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم خیز می شوند. صدای زنگ که به گوش می رسد، یکی از دخترعموها می دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می گذارد توی سینی و سینی را می دهد دست یکی از نوه ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می شود، عطر شربت میزند زیر بینی ام. میخکوب می شوم و دلم می خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می زنم، سرمای دلتنگی می دود زیر پوستم. هنوز نشسته ام روی مبل، زل زده ام به پنجره و منظره ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.
درباره این سایت